كانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع)

كانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع)
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب

مقدمه: بچه های مستند سازاز شبکه 2 سیما برای مصاحبه درعملیات نصرهفت آمدند. افراد خوش تیپ و خوش صدایی هم بودند،یکی از پاسگاه ها دست دشمن بود و باید آن را از دشمن می گرفتیم. مسئول محور به من گفت که این افراد می خواهند مستند بسازند، همراهشان برو تا مصاحبه بگیرند.  دوربین و وسایل دیگرشان را برداشتند و حرکت کردیم و به خط اول درگیری رفتیم، این طرف و آن طرف هر کس را صدا می زدیم که بیا مصاحبه کن، فرار می کرد؛ تهرانی ها اصلا  تعجب کرده بودند که چرا این بچه ها این جوری هستند آخرش هم دو تا ابرکوهی پیدا کردیم و مصاحبه کردیم؛ الان هم مصاحبه آن دو نفر را شبکه دو و شبکه مستند پخش می کنند. گفتیم کنار پاسگاه بنشینید و چند سوال پرسیدم؛ مثلا گفتیم غذا چه چیزی خوردید؟ و... .  ابتدا مصاحبه نمی کردند. به آنها گفتیم: می خواهیم با شما مصاحبه کنیم. گفتند: با ما مصاحبه نکنید و همین جوری چند سوال از ما بپرسید. گفتیم: باشد چند سوال پرسیدیم و فیلم برداری کردیم. بعد از آن به من گفتند حالا خودت هم بیا مصاحبه کن ومن به آنها گفتم اگر قرار است با من مصاحبه کنید من را همین جا پیاده کنید.

1- چه مقدار تحصیلات دارید؟  مدرک ششم ابتدایی را گرفتم و وارد سپاه شدم.ادامه تحصیلاتم را در زمان جنگ دادم،هنوز عملیات والفجر 8 نشده بود، راننده من معلم بود، من همیشه با راننده صحبت می کردم. راننده به من گفت که آقای خراسانی چقدر سواد داری؟ گفتم: ششم ابتدایی. گفت: چرا درس را ادامه نمی دهید؟ گفتم: با این مشغله کاری چطوری درس بخوانم؟ گفت: همین داخل ماشین در حال حرکت درس بخوان. من هم رفتم در یک مجتمعی که تازه راه افتاده بود، ثبت نام کرد. شهید دشتی مسئول خط بود. خیلی خوش ذوق بود و دنبال این کارها. به من گفت همیشه معلم همراهتمی فرستم در بین راه درست را هم بخوان. یادم می آید زبان انگلیسی را از طریق مسئول خط، آقای هاتفی یاد می گرفتم که بعدا به آموزش و پرورش اردکان رفت. فوق دیپلم زبان داشت و مسلط صحبت می کرد. به سرکشی خط فاو رفتم. بعد از عملیات والفجر 8 آنجا می ماندم و می گفتم: من دو کار دارم، هم نگهبانی، هم درس خواندن. اول دبیرستان تمام شد و دو سال دیگر خواندم، دو سه تا از امتحانات دیپلم مانده بود که به آموزش عالی سپاه رفتم و مدارک معادل صادر شد . به من مدرک فوق دیپلم داخلی دادند. حالا دو امتحان دیگر دارم تا دیپلم بگیرم و فوق دیپلم معادل که از طریق سپاه گرفتم.

2- از دوران کودکیتان بگویید؟ دوران کودکی ام در گردکوه بود و از دوازده سیزده سالگی به شهر یزد رفتم. یک مدت در کوره آجرپزی کار می کردم که کار خیلی سختی هم بود، کمی بعد به گردکوه برگشتم و دوباره به شهر یزد رفتم و حدود یک سال به کار مکانیکی ماشین سنگین روی آوردم تا این که انقلاب شد. بعد از انقلاب به یک شرکت آسفالت در کرمان رفتم. یک سال و نیم اپراتور دستگاه آسفالت بودم وبعد از آن سربازی ام شروع شد. بعد از اتمام سربازی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رفتم.

 3- چه طور شد که به سپاه رفتید؟ با شروع خدمت سربازی ام در ارتش، جنگ نیز آغاز شد و من به جبهه اعزام شدم. ما اولین نیروهای خارجی(برون شهری) خوزستان بودیم که وارد خوزستان شده بودیم. هنوز نیرویی از استان های دیگر اعزام نشده بود. فقط لشکر 92 زرهی و تعدادی تکاور داخل خرمشهر بودند.

ابتدای سربازی ام حدود سه ماه داخل پادگان بودم که جنگ آغاز شد. بلافاصله بعد از سقوط خرمشهر به آبادان رفتیم. به محض ورود به آبادان نزد عشایر رفتم و سوالاتی کردم. آنها گفتند: ما جنگ بودیم. صبح روز بعد یک هاورکرافت آمد. هوا تاریک بود. دیدم مجروح ها را می آوردند، کنار یکی از مجروحین رفتم و پرسیدم کی هستی؟ چه کار می کنی؟ گفت: من تکاور ارتش هستم. گفتم: چه خبر شده؟ گفت: خرمشهر سقوط کرده ولی هنوز اخبار سراسری اعلام نکرده است و من هم از مجروحین خرمشهر هستم که به عقب آمده ام. شبانه وارد آبادان شدیم تا از جزیره آبادان دفاع کنیم. هاورکرافت در وسط راه خراب شد که دلیلش را هم نمی دانم. و کسی هم نگفت. صبح به بندر امام خمینی برگشتیم. شب بعد وارد ژاندارمری آبادان شدیم. به محض این که رسیدیم، گفتند باید همین امشب به خط برویم چون عراق خرمشهر را گرفته بود و به پایین آبادان ته بهمن شیرآمده بود تا کلک آبادان را بکند. همان شب جایی بردنمان که آشنا نبودیم. فرمانده گردانمان با آنجا آشنا بود. مستقر شدیم و تا آمدیم که بخوابیم، دیدیم صبح شده است. هنوز هوا تاریک بود؛ من رفتم وضو بگیرم که دیدم یک موتوری پیش فرمانده آمد و یک چیزی به فرمانده گفت. تا حرفش تمام شد فرمانده بهم ریخت و من فهمیدم یک خبری هست. گفت: به خط شوید و به خط اول درگیری رفتیم. در پایگاه خسرو آباد پایین آبادان مستقر شدیم. یک گروهان شب قبل به زیر پل خرمشهر رفته بود و دو گروهان هم که ما بودیم مستقیما درگیر شدیم. عراقی ها داخل جنگل مخفی شده بودند و ما نفهمیدیم. فرمانده گروهانمان زخمی شد معاونش شهید شد. ما مستقیما زیر نظر فرمانده گردان بودیم و یکی از گروهان ها  به قبرستان سینما رکس رفت و تلفات داد. ما هم رفتیم؛ وقتی جلو رفتیم، عراقی ها کم کم به پشت بهمنشیر عقب نشینی کردند. صبح روز بعد با آن همه تلفات  دوباره درگیر شدیم. عراقی ها تانک داشتند و ما حداکثر سلاحمان آر پی جی بود. عراقی ها آتش سنگینی ریختند و همه ما را لت و پار کردند. ولی عقب نشینی کردند.

سرباز که بودم یک روحیه ای داشتم. یعنی در همان منطقه فرمانده قبضه خمپاره 81 شدم. بعدا همان جا مجروح شدم و در بیمارستان آبادان بستری شدم و انگار این بیمارستان از خط اول درگیری بدتر بود. عراق پی در پی به این بیمارستان گلوله می زد. سه روز بستری بودم و بعد به گردکوه بازگشتم. یک ماه در گردکوه ماندم. گچ دستم را هنوز باز نکرده بودم که به آبادان برگشتم. به خاطر مجروحیتم مدتی به پادگان قوچان رفتم. سپس در منطقه عملیات فتح المبین مسئول قبضه خمپاره 120 شدم. ارتشی ها خمپاره 120 را به سرباز نمی دهند و فقط به کادر می دهند. عملیات فتح المبین که شروع شد ما داوطلبانه به عنوان خمپاره چی 60، خمپاره 60 تحویل گرفتم و دو نفر نیرو به من دادند. بعد از عملیات فتح المبین خدمتم تمام شد و بلافاصله وارد سپاه شدم.

 دلیل واردشدنم به سپاه، جبهه و جنگ بود و علاقه به جبهه و جنگ و این که دلم می خواست از جبهه و جنگ دور نباشم.

4- آیا می توانستید وارد ارتش هم بشوید؟ بله؛ اتفاقا از ارتش درخواست هم داشتم. جناب سرهنگ ناصری تقدیر نامه ای برایم آماده کرده بودند. من گفتم تقدیر نامه به کارم نمی آید و تصمیم ندارم سر کار اداری بروم ولی چون به برنامه کلاسیک و سیستم ارتش علاقه ای نداشتم و علاقه ای به نظامی گری نداشتم به ارتش نرفتم. گرچه به مرور زمان یک نظامی کامل شدم.


[ یک شنبه 18 اسفند 1392 ] [ 17:3 ] [ کانون 1 ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

وبلاگ کانون فرهنگی محبین آل یاسین (ع)، مسجد صاحب الزمان(عج) گردکوه مهریز
امکانات وب
  • گریزون
  • تپل خان